گشنته گلم ؟چه نازی جیگرم.
یه سوال داشتم. این چیتوز که نوشته رو چیپسش با طعم نمک دریایی، یعنی
قبلا نمک هوایی میریخته؟ زمینی؟ زیرزمینی؟ زیر دریایی؟ مسئولین توضیح بدن
یارو میره سمعک بخره.
فروشنده میگه : همه جورشو داریم از هزار تومنی تا 1میلیون تومنی.
یارو می پرسه : هزار تومنیش چطوری کار میکنه؟
فروشنده میگه : این اصن کار نمیکنه!!!! فقط مردم با دیدنش بلندتر حرف میزنن :| :|
یکی ازدوستام اس ام اس داده میدونی جریان چیه؟
گفتم : نه
گفت واقعا نمیدونی خاک برسرت!
گفتم خوب نمیدونم جریان چیه؟ بگو!
میگه الکتریسیته ای که از مدار عبور میکنه رو جریان میگن!
خدااااایا منو ببر راحت شم !!!!
بیاین اعتراف کنیم که حالمون از صدای ضبط شدۀ خودمون بهم میخوره
ﻋﮑﺎﺱ ﻋﮑﺲ ﺷﻨﺎﺳﻨﺎﻣﻪ
ﺩﺍﻭﺭ ﻓﻮﺗﺒﺎﻝ ﭘﻠﯽ اﺳﺘﯿﺸﻦ
ﻣﺮﺍﻗﺐ ﺳﺮ ﺟﻠﺴﻪ ﺍﻣﺘﺤﺎﻥ
عمه ﮔﻮﯾﻨﺪﻩ ﯼ ﺗﻠﻔﻦ ﻫﻤﺮﺍﻩ ﮐﻪ ﻣﯿﮕﻪ ﺩﺳﺘﮕﺎﻩﻣﺸﺘﺮﮎ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮ ﺧﺎﻣﻮﺵ ﺍﺳﺖ
عمه ﺧﻮﺩ ﻣﺸﺘﺮﮎ ﻣﻮﺭﺩ ﻧﻈﺮ…
ﻣﻦ ﮔﻔﺘﻢ : ﺩﺭﺧﺖ ﻣﯿﮑﺎﺭﯾﻢ !!!
خلاصه خودم مثل یه مرد پا شدم رفتم بیرون :))
بیاین !!!
به دختر چادری گفت: آخه این چیه سرت کردی؟! مثل اُمُّل ها...
مثل اینکه قرن بیست و یکمیم ها ... شبیه مردم عصر حجر می گردی!!
گفتم: واقعا؟! عصر حجر یعنی کِی؟!
گفت: چه میدونم ۱۴ قرن پیش!
گفتم: ۱۶ قرن پیش عصر حجرتره یا ۱۴ ؟!
گفت: معلومه ۱۶
گفتم: پس شما با این حساب باید اُمُّل تر باشید که مثل مردم ۱۶ قرن پیش می گردید!
اونم زمانی که بهش می گفتن عصر جاهلیت!! دیگه از اسمش هم پیداست که چقدر اُمُّلیه...
دیگه پی اش رو نگرفت گذاشت رفت...
و شعری که از خودم که یادم نبود اول بذارمش:
چادر
تشکیل شده ی
چاه
و دّر
همان چاهی که
قافله ای
با در آوردنش از چاه
عزیز مصر
می شود
این روز ها انگار
قافله ها روزه اند
بر سر چاه نمی آیند
سلام
از همین تریبون اعلام میکنم منو زهرا تو مدرسه داریم پست میذاریم وب خلوت نمونه. ایشالا همیشه پر بار بمونه
آقا یه چیز بگم. تختمونو برا چهارمین بار رنگ زدن هنوزم خوب نشده. فعلا رو هندسه فضاییمون داریم کار میکنیم. با امید پنجمین بار!
امضا. ریحانه و زهرا
اما من به پسرم می گویم: هر وقت توانستی بند کفشهای دوست داشتنی ات را خودت باز کنی و آن را به
پابرهنه ای ببخشی آنگاه مرد شده ای .
بیایید عاطفه را معنا کنیم...
من یه مرضی دارم بیکار که میشم قفل گوشیم باز میکنم دوباره میبندم !!
شماچی ؟ :))
میدونین دلم چی میخواد!
خدا بیاد بهم بگه:
دیوونم کردی بیا اینم همونی که میخواستی بیای پیشم..
خوشحال میشم منو از این سردرگمی در بیارین :
اگه یه استاد نمیتونه همه درسا رو درس بده ،
یه دانش آموز چطور میتونه همه درسا رو یاد بگیره ؟؟؟
خداوکیلی یادتون نه؟
یه زمانی مامور آبخوری بودن ابهتی داشت واسه خودش !!!
ای دوست عزیزی که داری از رو به رو میای....
اگه بدونی من واسه این که پامو رو کدوم موزاییک بذارم چه قد برنامه چیدم از خودت خجالت میکشی!!! :)))))
امروز روز جالبی بود. البته برای من که تو جوش بودم
زنگ تفریح آخر بود. که با دوستان گرامی بزن و بکوب داشتیم. لا اله الا الله . شما نشنیده بگیرید
که یهو یکی از ناظمین محترم وارد کلاس شدند . و مام خودمونو زدیم به اون راه . همه سر جاشون. خلاصه ناظم اومد گیربه یه نفر بده که چرا بچه ها سر میزت جمعن. اونم گف خانوم آخه داشتم چیزایی که درست کردمو نشون میدم( مثلا گردن بندو اینا) بعد ناظم پرسید خودت درسشون کردی؟ اونم گفت آره ( حالا مامانش درست کرده بودااا) خلاصه کلی ناظم مارو و کلاسمونو تشویق کرد
بگذریم زنگ آخر پرورشی داشتیم. ما سر لاس مثلا حالت موج مکزیکی که نه . مثلا هر دفعه یه چیزی به عنوان موج میششد. مثلا میزدیم تو سر بغلیمون اون باید انتقال میداد بغلی. یا یهو غلط گیرارو در میاوردیم همگی باهم تکون میدادیم. حالا بگذریم. کلا اومدم یه پست بذارم امروز وب خالی نمونه
آقا یه خبر بالاخره تختمونو درست کردن
مهم. حتما بخونیددددددددددد
امروز صبح رفتم مدرسه. سر صبحگاه یه مرد جانباز داشت سخنرانی میکرد
خدایی حرفاش محشر بود. خودش پا نداشت. میگفت دختر ده سالش شبا از سرفه های باباش خواب نداره
خلاصه یه خاطره برا ما تعریف کرد که تا ابد یادم نمیره. گفتم بیام برا شما هم بگم. جانباز این طوری شروع کرد:
بعد جنگ بودو ما می خواستند برن بدن شهدای که هنوز تو جبهه موندنو بیارن. خلاصه با چند تا بچه بسیجی و یک عراقی راهی شدند. به یه جا که رسیدند ، عراقیه گفت وایسید. اینجا 5 تا از بچه بسیجی ها رو من دفن کردم. بسیجیا بش گفتن چرا تاحاالا بمون نگفتی و چرا الان میگی. گفت : قصد هم نداشتم بگم اما الان میگم. خلاصه روشو برگردوندو نشست زار زار گریه کرد. بش گفتن چرا گریه می کنی . گفت از جریان شهید شدن این بسیجیای که 5 نفر بودن. گفتن خب جریانشو بگو. خلاصه شروع کرد گفتن. گفت که یه روز ما 5 تا بچه بسیجی ایرانی که پایین ترین سنشون 15 سال و بزرگترینشون 18 سال بودو دستگیر کردیم. چون از اطلاعات عملیاتی بودن. ازشون خواستیم زمان عملیات و اینا رو برامون بگن. خلاصه برا اینکه به حرفشون بیارن. پسر 15 ساله رو از بینه دوستاش بلند کردن و خوابودنش رو زمین . فرمانده به من گفت پایه پسره رو محکم بگیرم. و خود فرمانده صورته پسره رو محکم چسبوند به زمین. بعد یه میله ی فلزی که تو اسسلحه ی کلاشینگف هست و 20 سانتی متره رو در آورد و کرد تو چشمه پسر 15 ساله و مغزشو بیرون کشید. زنده زنده. و جلو دوستاش. همه شونو این طوری شهید کردن
من نمی دونم چی بگم. واقعا درکش برام مشگله که یه آدم چطور میتونه این قدر با خدا باشه. خدایا مارو ببخش اگه بی حرمتی کردیم به خونه شهدا. بخدا خیلی داغونم
خبر رسیده یه پسر
سر صف یکی از بچه ها از کلاس ششمی ها بیهوش میشه
تا معلم بهداشتشون میاد بالا سرش فوت کرده بوده....
این بچهه سرطان داشته وسره صف فوت میکنه........
ترو خدا براش همه یه فاتحه بخونید. خواهشا