سلام دوستان
این چن روز جایی رفته بودم تا جواب همه سوالامو بگیرم
یه جایی تو یه مسجد
نشد نظریات شما عزیزانو بخونم. و نمیتونم سریع بخونم چون میخوام فک کنم رو تک تک حرفاتون.
اما حالا که برگشتم یچیزیو میخوام بگم بتون که شاید اگر فردا بشه نظرم دربارش برگرده
رفته بودم اعتکاف اما نه مثل همه .همه رفته بودن برا بالا بردن معنویت و متحول شدنو اینا. من مثل مات و مبهوتا بودم. فقط نگاه میکردم.. رفته بودم گناهی که کرده بودمو خدا ببخشه. قبطه میخوردم. اینقدر دخترایی بودن که قسم میخورم یه گناهم نداشتن. یه فضای خاصی بود. عذاب میکشیدی بین اون جمع. بودنه تو انگار تو اون جمع برات عذاب بود. دلت می خواست قایم بشی. روز اول گذشت همه تو عبادتگاه نماز شب میخوندن نمازایه دیگه دعا گریه. من میگفتم شاید فردا ادم بشم از فردا شروع کنم
بگم اینو که همه تو زندگیشون بالا پایین دارن. بالا پایین معنوی. منم یه زمانی خیلی مذهبی بودم هنوزم هستم منتهی باخودم یکم درگیرم
خلاصه من همینجوری با خودم درگیر بودم که عشق به امامامون خدا و این موارد داشته باشم که چی اینا همش یه حسو احساسه گذراو حالت جو گیری داره. ینی حالتی که صدامو تو خودم خفه میکردم. و به فکر خودم که توبه کردم. روز سوم و روز اخر که شد. صبح یه خبر وحشتناکی شنیدم. موقعی که فک میکردم توبه کردم و تصمیم جدیدی گرفتم و متحول شدم یه خبری شنیدم. که یه نفر نزدیک و مهم تو زندگیم خواب دیده بود و متوجه گناه و درون من شده بود. و یه خبر بد و وحشتناکه دیگه شنیدم درین مورد. زندگیم خراب شد رو سرم. یک ان حس کردم زندگی برام تموم شده. دلم راضی نمیشد که چرا خدا بام اینکارو کرد منکه توبه کرده بودم. حدود پنج ساعت گریه و زار میزدم. تموم وجودم داشت منفجر میشد. یاد تموم لحظه های سختم افتادم. تا اینکه با درم و دوستم صحبت کردم. پدرم میگفتن. توبه این نیست که تو فک کردی انجام دادی. توبه یعنی عرق ریختن دوباره متولد شدن. عرق ریختنی که من با پنج ساعت گریه کردم. حالا حس سبکی دارم. هنوزم دلم با خدا صاف نیست اما حسم میگه خدا خیرمو میخواست میخواست توبه واقعی کنم. اما هنوز درک نمیکنم که رو اصل مشکلم مگه چه تاثیری داشت که باید اینطور میشد