آقا یه خبر بالاخره تختمونو درست کردن
مهم. حتما بخونیددددددددددد
امروز صبح رفتم مدرسه. سر صبحگاه یه مرد جانباز داشت سخنرانی میکرد
خدایی حرفاش محشر بود. خودش پا نداشت. میگفت دختر ده سالش شبا از سرفه های باباش خواب نداره
خلاصه یه خاطره برا ما تعریف کرد که تا ابد یادم نمیره. گفتم بیام برا شما هم بگم. جانباز این طوری شروع کرد:
بعد جنگ بودو ما می خواستند برن بدن شهدای که هنوز تو جبهه موندنو بیارن. خلاصه با چند تا بچه بسیجی و یک عراقی راهی شدند. به یه جا که رسیدند ، عراقیه گفت وایسید. اینجا 5 تا از بچه بسیجی ها رو من دفن کردم. بسیجیا بش گفتن چرا تاحاالا بمون نگفتی و چرا الان میگی. گفت : قصد هم نداشتم بگم اما الان میگم. خلاصه روشو برگردوندو نشست زار زار گریه کرد. بش گفتن چرا گریه می کنی . گفت از جریان شهید شدن این بسیجیای که 5 نفر بودن. گفتن خب جریانشو بگو. خلاصه شروع کرد گفتن. گفت که یه روز ما 5 تا بچه بسیجی ایرانی که پایین ترین سنشون 15 سال و بزرگترینشون 18 سال بودو دستگیر کردیم. چون از اطلاعات عملیاتی بودن. ازشون خواستیم زمان عملیات و اینا رو برامون بگن. خلاصه برا اینکه به حرفشون بیارن. پسر 15 ساله رو از بینه دوستاش بلند کردن و خوابودنش رو زمین . فرمانده به من گفت پایه پسره رو محکم بگیرم. و خود فرمانده صورته پسره رو محکم چسبوند به زمین. بعد یه میله ی فلزی که تو اسسلحه ی کلاشینگف هست و 20 سانتی متره رو در آورد و کرد تو چشمه پسر 15 ساله و مغزشو بیرون کشید. زنده زنده. و جلو دوستاش. همه شونو این طوری شهید کردن
من نمی دونم چی بگم. واقعا درکش برام مشگله که یه آدم چطور میتونه این قدر با خدا باشه. خدایا مارو ببخش اگه بی حرمتی کردیم به خونه شهدا. بخدا خیلی داغونم
خبر رسیده یه پسر
سر صف یکی از بچه ها از کلاس ششمی ها بیهوش میشه
تا معلم بهداشتشون میاد بالا سرش فوت کرده بوده....
این بچهه سرطان داشته وسره صف فوت میکنه........
ترو خدا براش همه یه فاتحه بخونید. خواهشا